سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

امشب عجیب بود

حرفای امشب

کاش دوباره جرئت میکردم دفتر خاطراتم و بردارم و بنویسم

از نوشتن ترس ندارم

از این می ترسم که چند سال دیگه این اتفاقا رو بخونم و داغون شم

الان گرمم ... این حرفای عجیب و غریب ... اثری روم نداره

ولی هرچقدر که میگذره، بیشتر به غرورم برمیخوره

بیشتر می فهمم

 

 

ای آفتاب پاک صداقت

در من غروب کن


من شاهد فنای غرور رود

در ژرفنای تشنه ی مردار بوده ام

و ناظر وقاحت کفتار بوده ام


ای کاش آن حقیقت محض عریان را،

هرگز ندیده بودم

دیدم که بیدریغ

با رشته ی فریب

این رقعه رقعه زندگیم کوک می خورد


داناییم به ناتوانی من افزود

دیدم که آن حقیقت عریان ز چشم من

مکتوم مانده بود


بیم من همه این بود که مباد

تندیس دستپرور من

در هم شکسته گردد

و بیم من همه این بود که مباد

روزی به ناگه از سرانگشت پرسشی

عریان شود حقیقت تلخی که هیچگاه

پنهان نمانده بود


و بیم داشتم

ویران کند تمامی ایمان به عشق را

که روزی آن مترسک جالیز

در من نشانده بود